آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

لحظه های بی تکرار از کودکانه های آرشیدا

تابستان، فصل بانوی درخشان آریایی

تابستان فصل آرشیداست. گرمی، مهربونی، دست و دلبازی و شادی آرشیدا همگی از برکت رسیده از فصل گرماست. دختر متولد تابستان من امسال تابستانی پر از بازی و تفریح و سرگرمی داشت مخصوصا به لطف مهد کودک خوب و مربیان مهربانش که کلی برنامه ی متنوع برایش داشتند. از بازی در استخر و آب بازیهای بعداز ظهر های گرم و پیک نیک های کوچولو به همراه دوستان خوب. بعد هم گشتن و تفریح های روزهای تعطیل از دخترک عاشق طبیعتم که از برخی ها عکس هایی هست که به یادگار خواهد ماند.   بازیهای تابستانه در مهد کودک آرشیدا    عروسی عمو ارسلان   بازدید از برج میلاد در یک روز تعط...
20 دی 1395

یه سفر مادر و دختری فوق العاده

روزهای بهاری سپری شد اما آب و هوای بهاری هنوز لمس میشد که تصمیم گرفتم همراه دخترکم که حالا دیگه خیلی خانم تر شده بود به یک سفر چند روزه برم. تعطیلی عید فطر فرصت خوبی بود، برای همین بار سفر بستیم و راهی یک سفر مادر و دختری سه روزه شدیم.  آرشیدا هیجان زده از رفتن و تنوع و تغییر مکان مدام سوال میکرد و ما قرار بود مهمان خانه ی چالوسی خاله زهرا دوست و همسایه ی دیوار به دیوارمان باشیم. همانطور که پیش بینی می شد آرشیدا از دیدن طبیعت زیبا، دریای آرام و بازی ساحلی غرق لذت بود و من بیشتر از او محو شادی شدم. خدایا شکر که شاهد اینهمه شادی و لبخند و لذت دخترکم بودم و خدایا شکر که توان هدیه کردن اینهمه هیجان را گرچه کوتاه به دردانه ام...
19 دی 1395

سومین نوروز

به خاطر روزهای سخت پایان سال و مشکلاتی که من توی بستن حسابها داشتم با یک خستگی عجیب سال 94 تموم شد برای همین تصمیم گرفتم از تعطیلات نوروز فقط برای استراحت و خواب استفاده کنم و آرشیدا توی این فاصله بازی کنه و کنار پدربزرگ و مادربزرگ و دایی های خوب تفریح کنه و در نتیجه قبل از تحویل سال بار و بندیل بستیم و به زنجان رفتیم تا من استراحت کنم و آرشیدا حسابی خوش بگذرونه. زنجان امسال با هوای سرد و برفی به استقبال سال جدید رفت و ما هم تمام تعطیلات رو به استراحت و مهمونی سپری کردیم. ...
4 تير 1395

پاییز و زمستان فراموش شده....

بعد از یک تاخیر یک فصلی امروز فرصت جستم تا سری به وبلاگ آرشیدای عزیزم بزنم و حال و هوایی عوض کنم که متوجه این گذشت زمان و از اون بدتر فراموشی عجیب خاطرات پاییز و زمستان گذشته شدم. از این بابت واقعا متاسفم... حجم کار این روزها همه ی زمان منو خریده طوری که فرصتی برای نه تنها ثبت بلکه فرصت یادآوری خاطرات رو هم از دست دادم البته همه ی امیدم بر اینه که بعد از این به واسطه ی تغییراتی که در محیط کار پیش میاد یکم زمان بیشتری داشته باشم. «البته امیدوارم» آرشیدای من، دخترکم شاید وقتی بزرگ شدی دقیقا این روزهارو به خاطر نیاری ولی مطمئنا چیزی که همیشه از من توی ذهنت خواهد بود مادریست که همیشه دغدغه ی کارهای انجام نشده و برنامه...
4 تير 1395

تولد دو سالگی دخملی

از وقتی آرشیدا وارد مهد کودک شد خیلی چیزاهارو یاد می گرفت و توی خونه با تکرارشون مارو سورپرایز می کرد یکی از این چیزها شعر تولدت مبارک و فوت کردن شمع در انتهای شعر بود که نشان از برگزاری تولد های مکرر داخل مهد داشت برای همین تصمیم گرفتیم تولد دوسالگی دخترم رو کنار دوستان کوچولوی مهدکودکی به کمک مربیان مهربان توی مهدکودک برگزار کنیم تا دخملی هم میزبانی تولد مهد رو تجربه کنه. روز خوبی بود و آرشیدا که حسابی تو برگزاری مراسم حرفه ای شده بود با ما همکاری کرد اما دخملی برای خوردن کیک تولدش هم حسابی عجله داشت.   بعد از برگزار جشن تولد کوچولوی آرشیدا توی اولین فرصت چند تا عکس آتلیه ای هم به منا...
25 دی 1394

تابستان آفتابی بانوی درخشان آریایی

تابستان امسال به خاطر شلوغی کار و بار امکان یه سفر حسابی پیش نیومد ولی از هر فرصتی استفاده کردیم که به آرشیدای عزیز خوش بگذره و آخر هفته های متنوع و هیجان انگیزی داشته باشه البته رفت و آمدهای همکارای ترکیه ای من به ایران و همراهی اونها در بازدید از جاهای دیدنی فرصت خوبی برای من و آرشیدا بود که آخر هفته های خوبی سپری کنیم که چند تا عکس هم از این گشت و گذارهای تابستونه میزارم. آرشیدا در مجموعه ی سعدآباد بازدید از نمایشگاه گل کرج و مهمتر از اون آببازی آرشیدا به کمک نزاهت خانم  و شرکت در مراسم عروسی خاله لیلا (دوست مامانی) که چقدر به هردومون خوش گ...
20 آذر 1394

آرشیدا و ورود به مهد کودک

دومین تابستان آفتابی حیات دخترم با بزرگترین چالش زندگی دخملی و من آغاز شد و با کلی نشانه های بالندگی آرشیدا سپری شد. آرشیدا در روزهای ابتدایی تابستان 94 برای نخستین بار خانه ی دوم را تجربه کرد و سر کلاس و درس نشست. آرشیدا به مهد کودک رفت . آرشیدای عزیزم حالا که 4 ماه از اولین روزهای استقلالت می گذرد و من بعد از کلی تاخیر فرصت یافتم تا برایت بنویسم انگار لحن حرف زدنم و رفتارم با تو تغییر کرده چرا که در این مدت تو خانومی شدی. از ابتدای تیر ماه مامان برگشت سر کار . به خاطر عادتی که سالهاست با آن اخت گرفته و سبک زندگیش را شکل داده هر چه در توانم بود صبر کردم اما بیش از این امکان دوری از محیط کار و سرگرمی با...
22 آبان 1394